همشهری آنلاین: خیالپردازی و فانتزی را معمولا از ویژگیهای اصلی یک فیلم کودک میدانند. تخیل بازیگوش کودکان در برابر منطقگرایی رئالیستی بزرگسالان دو شیوه نگرش به زندگی را تداعی میکند. در اولی، میتوان فارغ از واقعیتها و قوانین ــــ حتی بهرغم ضربه خوردن و آسیب دیدن و خرابی به بارآوردن ــــ با قدرت خیال به هر کاری دست زد و به تجربه کردن اشتیاق داشت و جور دیگری زیست و در دومی تنها راه منطقی زیستن پیروی از هنجارها و قواعد یا حتی دورزدن هوشمندانه قوانین برای رسیدن به موفقیت و پیشرفت و پیروزی است. اما بزرگسالان هم از خیالپردازی کودکانه سهمی دارند، هرچند معمولا به طریقی تنشزا و دیریاب. «آلیس در سرزمین عجایب» ساخته تیم برتون نمونه خوبی از فیلم فانتزی کودک است که در اینجا هِتِر رولوُفس به مدد آرای تزوتان تودوروف، نشانهشناس ساختارگرای بلغار، به تحلیل آن پرداخته است.
شیرجهزدن در سوراخ خرگوش
آلیس در سرزمین عجایب (2010)، اقتباس قرن بیستویکمی از دو رمان مشهور لوئیز کارول، «ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب» (1865) و «آنسوی آینه» (1871) است. «خلق دوباره» تیم برتون از این دو رمان بیننده کودک و بزرگسال را به اکتشافی جذاب دعوت میکند تا «واقعیتهای» فانتستیک چندگانه و حالتهای مختلف «بودن» را درک کند. فیلم داستان آلیس (میا واسیکووسکا)، دختری قرن نوزدهمی را تعریف میکند که خود را در دوران ویکتوریایی و در میان سنتها و محدودیتهای مختلف گرفتار یافته. در لحظهای از سر استیصال در سوراخ خرگوشی فرو میافتد. سوراخ خرگوش او را به «سرزمین زیرین» هدایت میکند؛ جاییکه کابوسهای دوران کودکیاش واقعیت پیدا کردهاند و حالا همه از او انتظار دارند که جابرووکی دیوسیرت را بکشد و ملکه سفید را بر تخت پادشاهی برگرداند. نتیجه ماجراهای آلیس به اینجا منتهی میشود که او جرأت کافی پیدا کند و بهخود ایمان بیاورد که میتواند ناممکن را ممکن کرده و خود را از بند دامهای خودساختهای که در زندگی «واقعی» گرفتارش کردهاند رها سازد. تردیدها در فیلم چندین بار به نمایش درمیآید. خاطراتی که از نخستین سفرش در کودکی به «سرزمین زیرین» در ذهناش میماند او را به این باور میرسانند که ناممکن ممکن است. برای بچهها فیلم تجربه غوطهخوردن در جهان بصری سهبعدی را فراهم میکند که در آن «بچهها به دنیایی شیرجه میزنند که قوانیناش یکسره با دنیایی که میشناسیم متفاوت است و در نتیجه وقتی شاهد رخدادن اتفاقات فراطبیعی هستند احساس بدی نمیکنند.» به چشم تماشاگر کودک تجربه «شیرجهزدن به درون سوراخ خرگوش» غیرقابل باور نیست. از منظر تزوتان تودوروف تعلیق فانتستیک از امر باورپذیر ــــ یا پذیرش امر فراطبیعی ــــ واکنشی کموبیش طبیعی در بین تماشاگران کودک است. اما در چشم تماشاگر بزرگسال منطق هیچگاه به کنار نهاده نمیشود و حس عدماطمینان بهوجود «سرزمین زیرین» به تجربهای دوگانه تبدیل میشود که همزمان هم مبهم و هم روانشناسانه است. معصومیت کودکانه با تجربه بزرگسالی جایگزین میشود؛ در نتیجه آنچنان که باکینگهام و بازالگات میگویند کودکی «معمولاً بهعنوان دنیایی دیگر» توصیف میشود که «همه بزرگسالان به آن سفر کردهاند» ولـی «ایــن دنــیــــا برای آنـــها دستنیافتنی است مگر به مدد اخـتلالی در حافظه.» آنها بعدتر این فکر را پیش کشیدند: «در چشم بیشتر بزرگسالان «جوهرهای» به نام کودکی وجود دارد که ناشناخته، اسرارآمیز و حتی جادویی است.» از همینرو «بزرگسالان صرفاً میتوانند به شکلی نیابتی دوباره به این جهان دست پیدا کنند که معمولاً یا از طریق خیالپردازی ممکن میشود و یا به شکل معمولتر از طریق پذیرش قراردادهایی که ایده کودکی را شکل میدهند.» در نتیجه فیلم در دو سطح عمل میکند؛ اول، تجربه بصری سرگرمکنندهای که بهمدد خیالپردازی بیپایان تماشاگران کودک درک میشود و دیگر، تلاش تماشاگران بزرگسال که با تجربه حرمان نوستالژیک خیالپردازی کودکانه همراه است و درک کردن همزمان محدودیت امر «واقعی». در نتیجه آلیس در سرزمین عجایب به کارگردانی تیم برتون را میتوان بهعنوان مثالی بهکار برد که نشان میدهد فیلمهای مخصوص کودکان و بهخصوص فیلمهای فانتزی/ شاهپریانی کودکان به شکلی بنا میشوند که همزمان در سطوح مختلف با تماشاگرانی مختلف ارتباط برقرار کنند.
رؤیا نه، خاطره
برتون که به داشتن نگاهی ضدمرکز، گوتیک و سبکی کموبیش شخصی معروف است با بازنگری در دو رمان لوئیز کارول نگاهی خاص، خودآگاهانه و حتی واژگونه به این دو اثر مشهور ادبیات کودکان انداخته و در نتیجه تصویری آزاردهنده از پدرسالاری قرن 19ساخته است که با تفاسیر مورد نظر تودوروف از اشکال فانتزی یعنی آنچه به شکل آشنایی غریب است و آنچه خارقالعاده است خلق کند. اقتباس برتون از دو رمان بیشتر وامدار عناصر سیاهی است که از فولکلور و فانتزی کلاسیک به عاریت گرفته شده و از این طریق نمادهایی را ساخته که «داستانهایی هشداردهنده را شکل میدهند که تماشاگر را در مسیر مشقتبار از کودکی تا بزرگسالی همراه میکنند.» نخستین مواجهه ما با آلیس زمانی است که او تازه از کابوسی برخاسته است. او را در حال تعریفکردن جزئیات ماجراهای «موجوداتی» میبینیم که او در رویایش از سرزمین زیرین دیده. سپس داستان، 13سال پیش میرود و ما با آلیس بزرگسال مواجه میشویم. پدر مرده و مادر در تلاش است تا از طریق یافتن شوهری مناسب، بهترین زندگی را برای او فراهم کند. صحنه نخست با آلیس جوان در دو سطح عمل میکند تا هم بازتابی از صحنههای پیشرو باشند و هم بر گفته پدر تأکید کنند: «تو دیوانهای. مجنونی. عقل نداری. ولی من رازی را به تو خواهم گفت؛ همه مثل تو هستند.» آلیس بعدتر این جمله را در طول فیلم بارها تکرار میکند. فیلم در ادامه بر مرزی حرکت میکند که هم یادآور امر به شکل آشنایی غریب است: «تجربهکردن محدودیتها» و هم یادآور امر خارقالعاده: «پذیرفتن ماوراءالطبیعه». آلیس در بیشتر مدت زمان فیلم باور دارد که مدت زمانی را که در سرزمین زیرین گذرانده به شکل آشنایی غریب بوده و به صحت عقلش شک میکند.
کلاهدوز دیوانه: هنوز هم فکر میکنی همه اینها رویا هستند؟
آلیس: معلومه، همه اینها ساخته ذهن من هستند.
کلاهدوز دیوانه: یعنی من واقعی نیستم؟
آلیس: متأسفانه نه. تو تنها وهمی هستی حاصل تخیلات من. منم که موجودی نیمهدیوانه رو در ذهنم ساختم.
کلاهدوز دیوانه: بله. ولی تو هم باید نیمهدیوانه باشی که من رو در ذهنت ساخته باشی.
آلیس: پس شاید باشم. وقتی از خواب بیدار شم، دلم برات تنگ میشه.
این صحنه واجد یکی از عناصر کلیدی است که به مفهوم تودوروف از چیزی که به شکل آشنایی غریب است متصل میشود؛ یعنی زمانی که خواننده یا قهرمان اثر تصمیم میگیرد که آنچه رخ داده یا حاصل دیوانگی است و یا در رویا به وقوع پیوسته. این صحنه، یکی از صحنههای محوری فیلم است که تقریباً در پایان رخ میدهد؛ زمانی که هم تماشاگر بزرگسال و هم تماشاگر کودک کمکم به این باور رسیدهاند که آلیس بر «اضطرابش» غلبه کرده و پذیرفته که سرزمین زیرین رویایی که به شکل آشنایی غریب است، نبوده چون حیله «نیشگون» عمل نکرده و او هنوز در واقعیت خارقالعاده گرفتار است. گفتوگوی آلیس با کلاهدوز دیوانه (جانی دپ)، دوباره بر اضطراب او صحه میگذارند که همه این رخدادها صرفاً در ذهن او رخ دادهاند و او حالا ترجیح میدهد تا این حقیقت را به جای تصور واقعیت ناممکن متضاد با آن بپذیرد. صحنه رویارویی آلیس با حقیقت در آخرین گفتوگویش با هزارپای آبی رخ میدهد؛ زمانی که به یاد میآورد که هم پیشتر قدم به «سرزمین عجایب» گذاشته و هم بهواقع او «دختر پدرش» است.
آلیس: پدر من چارلز کینگزلی بود که این تصور رو در ذهن داشت که تا نیمهجهان را درنوردیده و هیچکس نتوانسته جلودارش شود. من دختر او هستم. من آلیس کینگزلیام.
هزارپای آبی: آلیس. تو دوباره به همان اندازه دفعه اولی که به اینجا اومدی خنگ شدی. تا جاییکه یادم میآد تو به اینجا میگفتی «سرزمین عجایب».
آلیس: سرزمین عجایب.... اصلاً رویا نبود. خاطره بود. اینجا واقعیت داره، مثل تو که واقعی هستی و مثل کلاهدوز.
هزارپای آبی: و مثل جوباووکی. یادت میآد که شمشیر وُرپال میدونست چی میخواد؟ باید به همین بچسبی. بادورود آلیس! شاید در جهان دیگر دیدمت.
ممکن کردن ناممکن
در تمام طول فیلم، آلیس شخصیتی منفعل دارد و به دیگران اجازه میدهد تا او را هدایت کنند و برایش تصمیم بگیرند که در اینجا مهمترین تصمیمی که به جایش گرفتهاند، در مورد هویتش است. از زمانی که او در سوراخ خرگوش فروافتاده به او گفتهاند که او «آلیس اشتباهی» است و اینکه نمیداند کیست. در صحنهای که در بالا دیدید، تماشاگر بالاخره با «آلیس واقعی» مواجه میشود، کسی که میداند کیست و میداند که باید مسئولیت زندگیاش را خود بر عهده بگیرد. او بالاخره میپذیرد که سرزمین زیرین ـــ به شکل خارقالعادهای ـــ واقعی است و تنها محدودیتها، آنهایی است که هر کس برای خود میسازد. پیشآگهیهای فیلم آلیس را به شکل دختری نشان میدهند که از دست قراردادها و سنتهای زمانهاش غمگین است. وقتی او در برابر هزارپای آبی، آنگونه از پدرش سخن میگوید و سپس خودش را دختر آن پدر مینامد ارتباطش را با نسب زنانه خانوادهاش قطع میکند و خود را به پدرش نسبت میدهد که دیگر در قید حیات نیست. آنچه این صحنه تصویر میکند این است که آلیس دست از تطبیقدادن خود برداشته و حالا میداند که میتواند هر آنچه میخواهد/ هر آنچه هست شود، او حالا میتواند ناممکن را ممکن کند. این صحنه را میتوان در عینحال بهعنوان تبلور این ایده درک کرد که «افسانه پریان باید به کودک (تماشاگر) درسی درباره واقعیت دوره بلوغ دهد و لذت ما از افسانه پریان حاصل همان خیالپردازی است که به عالیترین شکل این وظیفه را ایفا کند.» از این نظر رابطه میان افسانه پریان و دنیای واقعی همواره به «رابطه میان کودک و بزرگسال مرتبط است... یعنی باورپذیری در برابر واقعیت و نسبتش با لذت در برابر وظیفه و کودکی در قیاس با بلوغ.»
برخلاف فیلمهایی نظیر «شرک» (اندرو آدامسون و ویکی جِنسون، 2001) که همزمان از طریق لایههای مختلف معنایی یا شوخیهای مخصوص بزرگسالان همزمان قصد جذب تماشاگران کودک و بزرگسال را دارد، آلیس در سرزمین عجایب به سراغ تنشی میرود که میان کودک و بزرگسال برقرار است و با دستکاری آن، معنایی برای همه طیفهای تماشاگر میسازد. آلیس بزرگسال، سفرش به «سرزمین عجایب» را به یاد میآورد و میفهمد که این سفر نه رویا که خاطره بوده است. خیالپردازی بیقید و کودکمانند او بهخودباوری بزرگسالانهاش میآموزد تا واقعیت سرزمین زیرین را درک کند و امکاناتی را که این پذیرش فراهم میکند فهم کند. نقطه اوج داستان ـــــ روز فرابتویس ـــــ روز داوری آلیس، روزی که او جابرووکی را میکشد و نه فقط اهالی سرزمین زیرین را از سلطه ملکه سرخ آزاد میکند که در شکلی تمثیلی واجد این معنی است که آلیس این توانایی را در خود یافته تا با پوشیدن لباس رزم و کشتن «اژدها» علیهشان به پا خیزد. او دیگر زنی نیازمند کمک نیست. حالا این خود اوست که سرنوشتش را در دست گرفته و بیترس به جستوجوی آینده میرود.